دوستی
دیشب نازنین اومد با من نماز بخونه , بعد از نماز بهش گفتم دخترم با خدا جون حرف بزن و هرچی دلت می خواد بهش بگو تا بهت بده نازنین : مامان چرا خدا بی بی سارینا رو مردونده ؟ ( سارینا دختر همکارمه که نازنین خیلی دوستش داره و هم سنشه )چرا خاک روی اون ریخته ؟! من : کی گفته مامان جون ! نازنین : سارینا میگه ....تازه بی بی برای سارینا پرتقال پوست می کنده سارینا دلش برای بی بی تنگ میشه خودش گفته من : دخترم همه آدمها یک روزی باید برند پیش خدا جون , بی بی هم الان رفته پیش خدا تو بهشت اونجا خیلی قشنگه مامان دخترم به درد دلهای کودکانه سارینا گوش داده و ناراحت شده بود از مامان سارینا پرسیدم فهمیدم بی بی همون مادرب...
نویسنده :
مامانی
16:34